نوذری در این کتاب نسبتاً مفصل ۴۳۲ صفحهای به سرگذشت شکلگیری و تحول نظریهی انتقادی مکتب فرانکفورت از آغاز شکلگیری تا عصر یورگن هابرماس پرداخته است. در فصل یکم چکیدهای از تاریخ آلمان تا زمان معاصر ارائه شده و بهویژه به اوضاع آشفتهی آلمان در زمان جمهوری وایمار که مؤسسهی تحقیقات اجتماعی در شهر فرانکفورت در آن زمان تأسیس شد توجه شده است. در فصل دوم زمینههای ظهور و تکوین مؤسسهی تحقیقات اجتماعی بهعنوان نخستین مؤسسهی مطالعات مارکسیستی در جهان سرمایهداری غرب تبیین شده است. فصل سوم به ارزیابی اصول و مبانی فلسفی و اقتصادی نظریهی انتقادی مکتب فرانکفورت اختصاص یافته و در فصل چهارم و پنجم بهترتیب به دیدگاههای نظریهپردازان مکتب فرانکفورت در خصوص جنبههای گوناگون علوم اجتماعی و فرهنگ پرداخته شده است. فصل ششم نیز بهطور کامل به آرای هابرماس، میراثدار مکتب فرانکفورت و احیاگر نظریهی انتقادی، اختصاص یافته است. اگرچه در فصل پایانی به ملاحظاتی عمومی دربارهی نظریهی انتقادی مکتب فرانکفورت پرداخته شده، بااینحال فقدان فصلی مستقل درخصوص نتیجهگیری و ارزیابی نهایی دربارهی مکتب فرانکفورت و میراث آن در علوم اجتماعی و انسانی احساس میشود.
شکلگیری محفل فرانکفورت حول محور بازاندیشی در مبانی مارکسیسم کلاسیک صورت گرفت. مبانی فلسفی مکتب فرانکفورت بهویژه مرهون دیالکتیک و ایدئالیسم هگل بود. فرانکفورتیها اگرچه عموماً این ایدهی مارکسیستی که اقتصاد زیربنا و سایر وجوه اجتماعی ازجمله فرهنگ روبناست را میپذیرفتند، اما در عمل بیشتر به همان وجوه روبنایی و بهویژه فرهنگ پرداختند و اهمیت آن را تبیین کردند. این واقعیت که اندیشههای مارکس برخلاف تصور منجر به انقلاب کارگری در جوامع سرمایهداری نشد و نظامهای سوسیالیستی در جوامع اساساً غیرسرمایهداری پدید آمدند و تجربهی ناخوشایند پیادهسازی اندیشههای مارکس در جهان غیرسرمایهداری و پدیدهی استالینیسم یکی از موضوعات کلیدی در اندیشهی نظریهپردازان مارکسیست مکتب فرانکفورت بود. نگاه انتقادی آنان منجر شد که علیرغم مبانی اولیهی مارکسیستی بهتدریج هرچه بیشتر از مارکسیسم کلاسیک فاصله بگیرند. فرانکفورتیها رفتهرفته از امید بستن به طبقهی پرولتاریا بهعنوان موتور محرکهی انقلاب دست شستند و در عوض به شناخت ساختارهای اجتماعی و نقد جامعهشناسی رایج متمایل شدند. در همین راستا از تأثیرات مهم آنان در حوزهی تاریخ اندیشه، نقد جدی آنان به کاربست انحصاری روشهای پوزیتیویستی در علوم اجتماعی و انسانی است که بهدرستی بر ناکافی و ناکارآمد بودند این روشها در تحلیل وجوه گوناگون حیات بشری انگشت نهادند. ظهور هیتلر در آلمان اندیشمندان مکتب فرانکفورت را به تحلیل چرایی پدید آمدن جنبشهایی چون نازیسم و فاشیسم سوق داد که طی مهاجرت اجتنابناپذیرشان به آمریکا نیز این دغدغه را رها نکردند. اگرچه فرانکفورتیها برخلاف مارکسیستهای کلاسیک از عرصهی عمل و پرداختن به جنبشهای اجتماعی و اعتراضی فاصله گرفتند و به امور انتزاعیتر و روشنفکرانهتری مشغول شدند، اما این بدان معنا نبود که جنبشهای اجتماعی از اندیشههای آنان در پیشبرد اهداف خود بهره نگیرند. از دلمشغولیهای مهم اندیشمندان فرانکفورتی نقد فرهنگ انبوه یا صنعت فرهنگ بوده است که بهطورکلی بر چگونگی کنترل جامعه با توسل به فرهنگ نخبهگرایانه و سپس صنعت فرهنگ انبوه تمرکز دارد و میان فرهنگ و هنر مبتذل و والا تمایز قائل میشود؛ هرچند که در مجموع فرانکفورتیها تعریف چندان روشنی از فرهنگ والا و رهاییبخش و غیرسرکوبگرانه ارائه نکردهاند.
در مجموع مکتب انتقادی فرانکفورت اگرچه از مارکسیسم کلاسیک فاصله گرفته، اما روح انتقادی آرای مارکس را بهگونهای دیگر در خود حفظ کرده است. نکتهای که در کلیت آرای اندیشمندان این مکتب با وجود تمام تفاوتهای جزئی و کلی آنها با هم دیده میشود تمایلات آرمانگرایانه و رهاییبخش است. به عبارت دیگر وجه انتقادی مارکسیسم کلاسیک و دلمشغولیهای عملگرایانهاش در مکتب فرانکفورت به امور انتزاعی و نخبهگرایانه منتقل شده است. فرانکفورتیها بهعنوان مارکسیستهایی ناامید از توان تغییر نظام سرمایهداری عموماً در قامت اندیشمندانی همواره منتقد و ناراضی ظاهر شدهاند که بهدنبال نشان دادن نارساییهای وجوه گوناگون تمدن سرمایهداری غرب هستند. بااینحال شاید ارزندهترین میراث مکتب فرانکفورت انتقادات آنان از کاربست روشهای پوزیتیویستی در علوم اجتماعی و انسانی باشد که در تکوین روشهای پژوهش کیفی مؤثر بوده است.