روایتی از بحران هویت و گذرا بودن زندگی در «هنرمندی از جهان شناور»

کتاب «هنرمندی از جهان شناور» اثر کازوئو ایشی گورو با ترجمه‌ی یاسین محمدی در ۱۷۲ صفحه در سال ۱۳۹۸ از نشر افراز منتشر شده است. داستان کتاب روایتِ تحولاتِ ژاپنِ پیش و پس از جنگ جهانی دوم از دیدِ یک هنرمندِ نقاش است.

مهزاد ایمان

«ماسوجی اونو» نقاش ژاپنیِ کلاسیک است که نگرشی وطن‌پرستانه و امپریالیستی دارد. پیرمردی که همسر و پسرش را در جریان جنگ جهانی دوم از دست داده و حال از دار دنیا، تنها دو دختر برایش باقی مانده است: دختر بزرگ‌تر که چند سال پیش ازدواج کرده و یک پسر دارد و دختر کوچک‌تر که در شرف ازدواج است. جهان اونو تنها به کشورش محدود می‌شود و درک چندانی از واقعیات دنیای اطرافش ندارد. او راویِ داستان است، آن هم از نوع غیرقابل‌اعتماد و نامطمئن که در عین حال بسیار هم صادق است و جذاب؛ اما چطور می‌شود راویِ غیرقابل‌اعتماد را دوست داشت؟ پاسخ این سؤال ممکن است در کاراکترِ مالیخولیاییِ راوی باشد. او هر جا که از روایتش مطمئن نباشد، آن را صادقانه نزد مخاطبش اعتراف می‌کند (البته شاید این‌ها کلمات دقیقی نباشند که فلان روز استفاده کردم/ ممکن است فلانی این جمله را واقعاً نگفته باشد و تأثیر استادم بر من بوده باشد/ مطمئن نیستم که فلانی دقیقاً همین چیزها را گفته باشد و…)
اونو یک پیرمرد پراکنده‌گو است و از این پراکنده‌گویی‌ها هم آگاهیِ کامل دارد (می‌دانم که زیاد از موضوع بحث منحرف شده‌ام/ باز از بحث منحرف شدم/ زیاد از این شاخه به آن شاخه می‌پرم و…) و تمام نمونه‌هایی که به آن اشاره شد، تأثیر مستقیمی بر روایت اونو دارد. روایت‌هایش مانند ابرهای پراکنده، تکه‌تکه‌اند و شبهه‌انگیز و نیز معلق در میان جهان کوچک و هنریِ ذهنی‌اش و جهانِ بی‌رحم و تعارفِ واقعی و نیز سرگردان در میان گذشته و زمان حالی که گویی هم هست و هم نیست.
«ماسوجی اونو» که در روزگار جوانی‌اش نقاشی میهن‌پرست بوده، در جای‌جای این کتاب، گاهی به شکلی مبهم آن دوران را به یاد می‌آورد تا احساس شرم و سردرگمیِ ناشی از تسلیم و شکست فاجعه‌بار ژاپن در جنگ و نیز هیولای قدرتمند مدرنیته را که در حال نابودی سنت‌ها و فرهنگ کهنِ سرزمینش است، واکاوی کند.
در این رمان، سیر تحولات ژاپنِ پیش و پسا جنگ، به شیوه‌ای ملموس قابل مشاهده است. این تحولات نه فقط مربوط به جلوه‌های ظاهری کشور ژاپن، بلکه بیشتر تحولاتِ فکری و تغییر در الگوهای سنتی و فرهنگیِ جامعه‌ی ژاپنی را هم شامل می‌شود.
همان‌طور که می‌دانید، ایشی‌گورو استاد خلق داستان‌هایی است که قهرمان‌هایش از نظر شخصیتی دارای کاستی و از نظر درونی درگیرِ بحران‌اند که تنها راه کنار آمدن با آن را در گذشته‌ی خود جستجو می‌کنند. ایشی‌گورو المان‌های بیرونی را در اصل برای پرداخت و بررسیِ درونیاتِ مشوش و دنیاهای ذهنیِ قهرمان‌هایش به کار می‌گیرد و این یعنی آثار ایشی‌گورو غالباً دارای مضامین پررنگِ روان‌شناختی و فلسفی است.
او در رمان «هنرمندی از جهان شناور» به عمد جهان ذهنی و درونیِ نقاشی را بررسی می‌کند که به‌قول خودش به هنرش آلوده شده و هر چیزی را تنها با دید هنریِ محدود خود می‌بیند؛ پس لازم است تا ارزش‌هایش را از نو ارزیابی و بازنگری کند. و باز به گفته‌ی خود نویسنده، شخصیت اصلی این رمان، در اصل بسط‌یافته و دنباله‌ای است بر کاراکتر «معلم» در رمان اول او یعنی «منظر پریده‌رنگ تپه‌ها».
اطلاعات ایشی‌گورو از تاریخ، سیاست، سنن و فرهنگ کشورش به‌ویژه دانش و توصیفات فوق‌العاده‌اش از «هنر» در این اثر بسیار تحسین‌برانگیز است.
ایشی‌گورو در «هنرمندی از جهان شناور» دو نسل با باورهایی متضاد را در مقابل هم قرار می‌دهد. نسل جوان و تازه‌نفسی که خواهان همراهی با تمام جهان و پیشرفت و به قدرت رسیدن است و نسلی که دیگر ارزش زیادی برای سنن و فرهنگ کهن کشورش قائل نیست و معتقد است دولتمردان و سیاست‌مداران (و به‌طور خاص، نسل قبل که اندیشه‌های میهن‌پرستانه‌ی افراطی داشتند) با پذیرفتن و شرکت در جنگ جهانی دوم و در نهایت شکست و تسلیم مفتضحانه در آن (و جان‌های از دست رفته) مرتکب اشتباهی جبران‌ناپذیر شده‌اند؛ بنابراین باید به‌نفع مردم و سرزمینشان عقب بنشینند و تمام امور را به نیروی جوان بسپارند. و در مقابل نسل پیشین باور دارد که باید به سنن، فرهنگ و تاریخِ اصیلِ کشور پایبند بود و از نفوذ و تأثیر مخرب ملت‌های بیرونی بر اذهان و افکار جلوگیری به عمل آورد.
این نسل که در سال‌های ابتدایی پس از جنگ و با مشاهده‌ی کشوری ویران سرخورده شده و مدام در حال مقایسه‌ی دوران پیش از جنگ با شرایط و زندگیِ بازسازی‌شده‌ی پس از جنگ‌‌اند، مسلماً توان هضم این‌همه دگرگونی را ندارند؛ پس یا سرخورده باقی می‌مانند، یا به ناچار شرایط را می‌پذیرند و گذشته‌ی خود را پنهان می‌کنند یا از روی شرم و ندامت به زندگی خود پایان می‌دهند.

حال سؤال اینجاست که هدف نویسنده از اینکه شخصیت اصلی داستانش را وادار به جست‌وجوی گذشته می‌کند چیست؟ آیا او به دنبال راه چاره‌ای برای حل دغدغه‌های درونیِ قهرمانش است یا در پیِ تحمیلِ درس اخلاقی و عبرت‌آموز به خواننده؟ به نظر من پاسخ این سؤالات صرفاً نگاهی دوباره به درون خود و پذیرفتن و دریافتِ اشتباهات و نقاط ضعف در کنار غافل نماندن از ویژگی‌ها و نقاط مثبت خود است.
ایشی‌گورو قهرمانش را به کنکاشِ درونش وامی‌دارد تا قهرمانش از طریق خودشناسی و واکاویِ ذهن، به پذیرش برسد، خطاهایش را دریابد، با شرایط زندگی کنار بیاید و در نهایت آرام بگیرد. او از قهرمانش می‌خواهد نسبت به آنچه بوده است و نسبت به آنچه در زندگی‌اش انجام داده، آگاه باشد. به همین دلیل است که داستان‌های ایشی‌گورو عموماً پایان‌بندی‌های مشخص و معینی ندارند و مسائل همان‌طور سرجایشان باقی می‌مانند؛ اما آنچه مسلم است تغییری است که در درون کاراکترهای اصلی روی می‌دهد و آن آرامش و قراری است که آسان هم به دست نیامده است. مصداق بارزِ اصطلاحِ «مونونوآواره» که در زبان ژاپنی به‌معنای آگاهی از گذرا بودنِ همه‌چیز در زندگی است.
جهان شناور = جهان گذرا، جهان ناپایدار و تمامِ زیبایی‌هایی که شب هستند و با طلوع خورشید در صبح، محو می‌شوند.

برشی از کتاب:

اگر زمانی که هوا دارد تاریک می‌شود، از کافه‌ی خانم کاواکامی بیرون بیایید، ممکن است احساس کنید نیاز دارید لحظه‌ای بایستید و به وسعتِ بیهوده‌ی مقابل‌تان خیره شوید. شاید هنوز بتوانید در میان تاریکی، یکی از آن تپه‌های آجر شکسته و الوارها، و شاید تکه‌هایی از لوله‌هایی که این‌جا و آن‌جا مانند علف‌های هرز سر از خاک بیرون آورده‌اند، ببینید. بعد، کمی که قدم‌زنان از توده‌های بیشتری از پاره‌های آجر بگذرید، چاله‌های کوچکِ بی‌شماری برای لحظه‌ای که نور چراغ‌ها را در خود محصور می‌کنند، سوسو می‌زنند.

و اگر برسید به پای تپه‌ای که به سمت خانه‌ی من بالا می‌رود، در ابتدای «پلِ تردید» مکث کنید و برگردید تا به بازمانده‌ی منطقه‌ی تفریحی‌مان نگاه کنید، اگر خورشید هنوز کاملاً غروب نکرده باشد، ممکن است خط تیرهای تلگراف را ببینید که هنوز سیمی آن‌ها را به هم متصل نکرده است. این تیرها در سوسوی خاموشِ راهی که هم‌اکنون از آن آمده‌اید، ناپدید می‌شوند. شاید بتوانید دسته‌های تیره‌ رنگ پرندگانی را ببینید که ناخشنود سر تیرها نشسته‌اند، انگار در انتظار سیم‌هایی هستند که روزی آسمان را رج زده بودند.

یک شب، نه خیلی وقت پیش، روی آن پلِ کوچکِ چوبی ایستاده بودم و از دور به دو ستون دودی که از ویرانه‌ها بلند شده بود نگاه می‌کردم. شاید کارگران دولتی بودند که برنامه‌ی آهسته‌ی پایان‌ناپذیرشان را ادامه می‌دادند؛ یا شاید بچه‌هایی بودند که در بازی‌های نادرست‌شان زیاده‌روی کرده بودند. اما منظره‌ی آن ستون‌ها در آسمان مرا غمگین کرد. مانند توده‌های هیزم در یک مرده‌سوزانِ متروک بودند. خانم کاواکامی به آنجا می‌گفت گورستان. و هنگامی که کسی آن همه آدم را که مرتب به آنجا می‌رفتند به یاد می‌آورد، نمی‌تواند آنجا را طور دیگری ببیند.

به اشتراک بگذارید
بدون دیدگاه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

Prove your humanity: 9   +   7   =