راوی داستان، مردی است که روزی تصمیم میگیرد به دیدن قصر پادشاهی و باستانی به نام «میناز» برود. در همان حوالی بهطور ناگهانی با مرد دیگری روبهرو شده و با او همکلام میشود. آن «مردِ دیگر»، که تا انتهای داستان نمیدانیم آیا انسانی واقعی است یا خیالی، داستانی از دوران کودکیِ خود را برای راویِ ما حکایت میکند. داستانِ «او ـ یو»: زنی جذاب، زیبا و منحصربهفرد… .
جونیچیرو تانیزاکی، استادی است مقتدر و مسلم، چه در داستان کوتاه ـ که عمدهی شهرتش را مدیون همین داستانهای کوتاهش است ـ و چه در داستان بلند. نویسندهای توانمند و صاحبسبک در خلق تصاویر، ترکیبات و توصیفاتی زنده و بیتکرار. توصیفاتی چنان ملموس و جاندار و حتی بعضاً چنان غریب، که هر خوانندهای را در خلسهای رؤیاگون فرو میبرد. داستان کوتاهِ «مرد نیزار»، عاشقانهای است (و یا شاید بتوان گفت مرثیهایست) در تمجید و حسرت ژاپنِ روزگاران گذشته. علاقه و ارادت وافر تانیزاکی به ژاپنِ قبل از تجدد، در سطر به سطرِ این داستانِ تقریباً سورئال و وامگرفته از قصهای کهن، بیاندازه مشهود است. گویی این روحِ خودِ تانیزاکی است که بهصورتِ خالص و شفاف در این اثر جریان دارد.
تانیزاکی، نماد عشقی بیقید و شرط و مالامال از اندوه و افسوس به سرزمین آفتاب است. تانیزاکی نمادِ مردی است دغدغهمند که فرهنگ، تاریخ و اصالتِ کشورش را بهدرستی میشناسد و آن را عاشقانه میستاید؛ تا جایی که حتی از اهمیت «سایهها» و نقش آنها در زیباییشناسیِ اصیلِ ژاپنی نیز غافل نمیماند.
کتاب، مقدمه و ترجمهی فوقالعادهای دارد. بااینحال نیاز است که تجدید ویراستاری شود. همچنین بهتر است در چاپهای بعدی ـ درصورتیکه دوباره چاپ شود ـ سایز متن کتاب درشتتر باشد.
با وجود تمام تعاریفِ فوق و نیز با وجودِ زیباییِ بیحدومرزِ داستان، مطالعهی «مرد نیزار» به همه پیشنهاد نمیشود. نه به این خاطر که سختخوان است، چراکه نیست، بلکه به این خاطر که دارای توصیفات بسیاری است. اگر به توصیفاتِ زیاد، بهویژه توصیفاتِ مکانی و حتی تاریخی علاقهمندید، از خواندنِ «مرد نیزار» لذت خواهید برد؛ در غیر این صورت، این داستانِ بسیار کوتاه نیز ممکن است برایتان آزاردهنده باشد.
تکههایی از کتاب
در زوایای نهان خاطرم، درحالیکه در جستوجوی سفرهای دریاییام بودم، به تماشای گسترهی متروک رودخانه ایستادم، گسترهای خاموش و روان زیر انوار درخشان ماه. آیا انسانی هست که هرگز در حسرت گذشته نباشد؟ با فرا رسیدن پنجاهسالگی، روحم جریحهدار میشد، غمی ساده و پرتوان احاطهام کرده بود، غمی که نمیتوان گفت خزان، اِلقاگرِ آن است، غمی که در جوانیام هرگز در باورم نمیگنجید؛ نظارهی برگهای پاییزیِ لرزان باد، انگیزهای در من خلق میکند که هیچکس یارای زدودنش را ندارد. شب فرا رسیده بود و مأمنی برای آسایش یافته بودم. آیا میباید مشاهدهی ناپایداریِ شکوه و شوکتِ انسان متأثرم سازد، آن زمان که با چشمان خود میبینم جلال و جبروتِ بشر، بی آنکه اثری از خود بر جای گذارد، از دیدهها گم میشود؟ آیا باید مجذوبِ تلألؤ روزگاری منقلب باشم؟…
هر سال که میگذرد، پاییز پراندوه و تأسفبارش [مرجع ضمیر = سال] متأثرم میسازد. غم پاییز را همواره بر دل دارم تا آن روز که این فصل عبرتآمیز، بیدارمان سازد. تنها در سن ما، انسان میتواند طعم دلپذیر اشعار قدیمی را با حس جان بچشد آنجا که میگوید: «صدای باد مبهوتم ساخته.» یا «باد پاییزی میوزد و سایهبان کاشانهام را میتکاند.» آیا از پاییزِ غمبار متنفرم؟ نه. آن زمان که جوان بودم، از میان تمام فصول، بهار را دوست میداشتم و امروز از راه رسیدن پاییز را، که بیصبرانه به انتظارش نشستهام. در طیِ زندگانی، انسان شاهد تولد یافتن است، پدیدهای مقبول و فرحآفرین که در نهایت، قوانینِ طبیعت، آن را به سوی زوال و نابودی سوق میدهند و انسان همواره در آرزوی معیشتی آرام است که در آن عدالت حاکم باشد. تماشای منظرهای ملون و رنگارنگ، آدمی را کمتر از نظارهی تابلویی غمانگیز تسلی میدهد و او که در جستوجوی لذایذِ حقیقی است، مجذوب خاطرات گذشته میگردد. عشقورزی به گذشته برای مردم سالخورده، تنها انگیزهی ادامهی زندگی در زمان حال تلقی میشود، ولی جوانان از گذشته تنها رؤیاهای نامرتبط با واقعیتِ حاضر را در اندیشه دارند.