«من باید برگردم، چون هیچکس دیگه جز من لالاییِ آخر شب رو بلد نیست.»
جنیفر آن نیلسن در سال ۲۰۱۵ تصمیم گرفت داستانی برای نوجوانان با موضوع دیوار برلین بنویسد و طولی نکشید که این کتاب نامزد جوایز متعدد و برندهی مدال خوانندگان جوان کالیفرنیا در سال ۲۰۱۸ شد. پیش از آنکه راجع به کتاب صحبت کنیم، بد نیست کمی راجع به دیوار برلین حرف بزنیم.
نوار مرگ
جنگ جهانی دوم تمام شده بود، اما هنوز ترکشهایش برای آلمانِ شکستخورده پابرجا بود. در سال ۱۹۴۷، کشورهای اصلی پیروز در جنگ، آلمان را تقسیم کردند. آلمان شرقی به دست نیروهای شوروی داده شد و آلمان غربی را آمریکا، انگلیس و فرانسه اداره کردند. کمکم اختلاف سطح زندگی مردم در این دو بخش، باعث نارضایتی مردم شرقی شد. مردم در آلمان غربی اوضاع بهتری نسبت به بخش شرقیشان داشتند و این موضوع باعث حساسیت شده بود. البته این تنها مشکل نبود و سرمای جنگ سرد نیز کمکم داشت تن آلمان را میلرزاند.
مدتی بعد، بهدلیل مهاجرت بیش از حد بخش شرقی به آلمان غربی، دیواری کشیده شد تا نظارت بر این مرز بیشتر شود و دیگر کسی نتواند به بخش غربیِ آلمان مهاجرت کند.
اما مردم از این تصمیم بیخبر بودند. یک روز صبح بیدار شدند و سربازهایی را دیدند که از دیواری محافظت میکنند که کشورشان را پارهپاره کرده است. یک روز صبح بیدار شدند و فهمیدند دیگر نمیتوانند آنسوی کشورشان را ببینند و اگر کسی از اعضای خانوادهشان به آنجا رفته باشد، دیگر قرار نیست بازگردد.
اینجاست که داستان «یک شب فاصله» آغاز میشود.
خاکستریِ کمونیستی
«با این همه رنگ خاکستری که دورمون رو گرفته، داره کمکم یادمون میره که داریم توی یه دنیای رنگی زندگی میکنیم.»
داستان حول محور گرتای دوازدهساله میچرخد. پدر و برادر دومش تصمیم میگیرند برای کار به برلین غربی سفر کنند، غافل از اینکه فردا قرار است دیواری ناگهانی شهر را به دو نیمه تقسیم کند.
از همان ابتدا متوجه میشویم گرتا شبیه بقیه نیست؛ مخصوصاً مادرش. هیچ شباهتی به مادرش ندارد. مادر گرتا زنیست که به همهچیز عادت کرده. زنیست از نسل جنگ، اجبار و سکوت. مادرش به وضعیت موجود اعتراض نمیکند. نه بهخاطر اینکه از اوضاع زندگیاش یا از دور شدن ناگهانی از همسر و پسرش راضی باشد، بلکه بهخاطر اینکه اعتراض کردن را بلد نیست. او از کودکی آموخته هرچه که شد بپذیرد و مقابل ظالم سکوت کند.
اما گرتا اینگونه نیست. دلش میخواهد برای بازگرداندن پدر و برادرش، مقابل تمام جهان بایستد.
نویسنده بهخوبی نشان میدهد در یک فضای خفهکننده و امنیتی چقدر سخت میشود خلاف جهت اکثریت حرکت کرد و اعتراض کرد. نویسنده در حرکات و دیالوگهای گرتا نشان میدهد که نپذیرفتن شرایط تحمیلی، شجاعت میخواهد.
از نکات خوب دیگر رمان، پرهیز از دادن اطلاعات اضافه راجع به دیوار برلین است. نوشتنِ قصه از یک اتفاق واقعی، راه رفتن روی لبهی تیغ است. مرز باریکی میان اینکه نتیجهی این نوشته، قصه باشد یا ناخواسته به گزارش بدل شود، بسیار باریک است. در «یک شب فاصله» ما گزارشی نمیخوانیم. همانقدر از دیوار برلین و وقایع سیاسی آن روز مطلع میشویم که یک دختر دوازدهساله و خانوادهاش از اخبار و دوست و آشنا متوجه میشوند. وقایع تاریخی و سیاسی کاملاً به خوردِ داستان رفته و کمک به پیشروی آن میکند.
«یک شب فاصله» نشان میدهد که در میان هزاران نفر که سکوت کردهاند، فریاد یک نفر، حتی اگر دختربچهای بیش نباشد، شنیده میشود و رفتهرفته، دیگران نیز به او میپیوندند. حتی اگر در مرحلهی اول بترسند. گرتا اولین قدم را برای تغییر برمیدارد، اما تنها نمیماند. با اینکه کسانی را از دست میدهد، اما در این مسیر آدمهایی را همراه خود میکند که تا پیش از این باور داشتند باید در مقابل ظلم سکوت کرد.
نتیجهگیری
«یک شب فاصله» شاید رمانی مناسب برای نوجوانان باشد، اما همه میتوانند آن را بخوانند. قصهای روان که در آخر به خوانندهی خود تلنگر میزند و یادآوری میکند: حتی اگر کفشهایت در این مسیر خاکی شد، حتی اگر زخمی شدی و لباست پاره شد، دست از تلاش برای تغییر برندار، زیرا پایان این مسیر، خندیدن و رقصیدن با انسانیست که دوستش داری.