نشرپرس: محبوبه میرقدیری مؤلف کتاب «ابریشم هفت رنگ» گفت: هر ملتی قصهها و حکایتهای خودش را دارد هرچند که این قصهها با ریشههای مشترک به صورتهای گوناگون نقل میشوند، لکن مردمان گذشته آرزوها و ایدههای خود را به صورت افسانه بیان کردهاند و از طریق همین افسانههاست که میتوان به شیوه زندگی حال و روز آنان پی برد.
وی افزود: در ایران میبینیم که روایت یک قصه گاه در دو روستای نزدیک به هم فرق میکند ولی آنچه که هست همه مردم از هر قشر و طبقهای که باشند این قصهها را دوست داشته و دارند و چرایی آن باز میگردد به سر چشمه قصهها که واقعیتهای زندگی مردم است.
مؤلف کتاب «ابریشم هفت رنگ» بیان داشت: تاریخ مکتوب در طی قرون و اعصار مختلف توسط مردان گرِدآوری، نوشته و در کتابخانهها و مدارس و مکتب خانههایی نگهداری و تدریس شدهاند که عامه مردم بویژه زنان راهی به آنها نداشتهاند و برعکس به نظر میرسد قصهها و افسانه ها– تاریخ شفاهی– اغلب از ذهن و خیال همان عامه و به خصوص زنان برخاسته است.
وی ادامه داد: زنان با زبانی شیرین و جذاب از داشتهها و نداشتههایشان نه در کلاس و محفل و مجلس که در خانه، شب هنگام و برای اهل خانه قصه گفتهاند. قصههایی که در آنها حق به حقدار میرسد و از پی آن هفت شبانهروز شادی، پایکوبی و تا آخر عمر خوش و خرم در کنار هم بودن و این، شاید که راز مانایی قصههاست و مُراد دل زنانی که از دورههای دور، خیلی دور صدایشان را میشنویم:
«یکی بود، یکی نبود، غیر خدا هیشکی نبود، روزگاری…»
کتاب «ابریشم هفت رنگ» در ۲۲۴ صفحه به قطع رقعی به شمارگان ۱۵۰۰ جلد توسط انتشارات «ایماژ» منتشر شده است.
این کتاب شامل یک مقدمه و ۲۵ قصه و افسانه کوتاه است. تاکنون از محبوبه میرقدریری مؤلف کتاب «ابریشم هفت رنگ» یازده اثر در زمینههای مختلف با عنوان های «پولک سرخ»، «خانه ی آرا»، «و دیگران» و «حاشیه باغ متروک» به سبک «رمان» و چهار مجموعه داستان شامل «شِناس»، «روی لبهایشان خنده بود»، «یک شب دیگر» و «رنگها» و مجموعه شعر با عناوین «یادها» و «بوی خاطرات دور» است و ناشران این آثار انتشارات «نشر روشنگران» و «نشر افراز» و «نشرداستان» و «نشر ثالث» است.
از مجموعه افسانه و قصههای کتاب «ابریشم هفت رنگ» قصه «ننه عابدین» را در زیر میخوانید.
ننه عابدین
«پیرزنی یک پسر داشت، برای این پسر زن گرفت و پسر که کارش به شهر دیگری بود زنش را سِپرد به مادرش و مادرش را هم سپرد به زنش و رفت. پسر که رفت عروس به پیرزن گفت: «تو همین جور بی کار و بیعار میگردی و هیچ کاری نمیکنی!» پیرزن گفت: «آخه از من چه کاری میآید؟ من یه پیرزنم.» عروس اعتنا نکرد و رفت ده پانزده تا تخم مرغ گرفت و آورد به پیرزن گفت: «بخواب روی اینها و هیچ بلند نشو.» پیرزن خوابید و چند روزی که گذشت از توی تخمه مرغها جوجه درآمد و از آن روز، پیرزنه توی خانه میگشت و قد قد میکرد و جوجهها هم از دنبالش. یک چند وقتی گذشت تا پسر آمد و دید مادرش شده مرغ! زد زنش را از خانه بیرون کرد و آمد رفت یک زن دیگر گرفت و گفت: خوب تو میدونی که با اون زنم چه رفتاری کردم، زدم دَرِش کردم. اگر توام با مادرم بدرفتاری کنی توام از خونه بیرون میکنم.
زن گفت: «نه، من خیلی ام توجهش میکنم» پسر خوشحال و خاطر جمع رفت و او که رفت کولیها آمدند و توی شهر چادر زدند و زنه رفت پیششان و گفت: «من یه مادر شوهر پیری دارم که هم بلده بخونه و هم بلده برقصه و همه کاری بلده شما میخریدش؟» کولیها گفتند: «آره که میخریم.» و دو روز بعد هم از آن شهر رفتند و– پیرزن را هم بردند. بعد از چند ماه پسر آمد و به زنش گفت: «پس مادرم کو؟» زن با گریه و زاری گفت: «مادرت مُرد.» بعد هم یک قبر الکی نشانش داد و پسر پرسید: «چرا خبرم نکردی؟» زن جواب داد: «خوب، چه میدونستم تو کجایی؟» پسر هیچ نگفت و سال بعد دوباره کولیها آمدند به شهر و یک روز پسر رفت به تماشا و دید پیرزنی دایره زنگی به دست وسط جمعیت میرقصد و میخواند. پسر پیرزن را نشناخت اما پیرزن پسرش را شناخت. هی میآمد جلوی پسر و میخواند: «ننه عابدین حالمون ببین…» و باز دور میزد و میآمد جلوی پسره و اینها را میخواند. عابدین دوبه شک شد و صدایش زد و گفت: «آهای پیرزن، بیا میخوام پول بهت بدم.» وقتی پیرزن آمد پرسید: «راستشو بگو، تو کی هستی؟» پیرزن سُرخاب سفید آبی را که کولیها به صورتش مالیده بودند پاک کرد و گفت: «من مادرتم، زنت فروختم به کولیها.» عابدین مادرش را برداشت بُرد خانه و زنش را از خانه بیرون کرد و گفت: «ما اصلاً زن نخواستیم.» به پیرزن هم گفت: «همین جا باش، خودمم میام بهت سر میزنم.»